حكايت

حكايت هاي جذاب و آموزنده

حكايت دوري از پرچانگي

۱۲۹ بازديد

گروهي از حكيمان فرزانه به درگاه انوشيروان آمدند و درباره موضوع مهمي به گفتگو پرداختند، ولي بوذرجمهر (بزرگمهر) كه برجسته ترين فرد حكيمان بود، خاموشي نشسته بود حرفي نمي زد.

حاضران به او گفتند: (چرا در اين بحث و گفتگو با ما سخن نمي گويي؟)

بوذرجمهر پاسخ داد: وزيران همانند پزشكان هستند، پزشك جز به بيمار دارو ندهد وقتي كه من مي بينم رأي شما درست است، سخن گفتن درباره آن، از حكمت و راستكاري دور است:

 

چو كاري بي فضول من بر آيد             مرا در وي سخن گفتن نشايد(۱۳۱)
و گر بينم كه نابينا و چاه است                     اگر خاموش بنشينم گناه است

حكايت بي توجهي شاها به سپاهش

۱۲۲ بازديد

يكي از شاهان پيشين، در نگهداري كشور سستي مي كرد و بر سپاهيان سخت مي گرفت و آنان را در تنگدستي رها مي كرد تا اينكه دشمن قوي و ظغيانگري به آن كشور حمله كرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهيان خود را به جلوگيري از دشمن فرا خواند، ولي آنها پشت كردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند:

             چو دارند گنج از سپاهي دريغ            دريغ آيدش دست بردن به تيغ

يكي از آن سپاهيان كه نافرماني از شاه نموده بود، با من سابقه دوستي داشت. او را سرزنش كرده و گفتم: (از فرومايگي و حق ناشناسي است كه انسان به خاطر رنجش اندك، هنگام حادثه، از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاه را ناديده بگيرد.)

او در جواب گفت: (اگر از روي كرم و بزرگواري عذرم را بپذيري شايسته است، حقيقت اين است كه: اسبم در اين حادثه جو نداشت، و زين نمدين آن را براي تأمين زندگي به گرو داده بودم. شاهي كه سپاه خود را از اموال و نعمتها دريغ دارد و در اين راه بخل ورزد، نمي توان راه جوانمردي با او پيش گرفت.)


          زر بده سپاهي را تا سر بنهد          و گرش زر ندهي سر بنهد در عالم(۶۴)

حكايت جالب شتر گاو و قوچ و يك دسته علف

۱۲۸ بازديد

شتري با گاوي و قوچي در راهي مي‌رفتند. يك دسته علف شيرين و خوشمزه پيش راه آنها پيدا شد. قوچ گفت: اين علف خيلي ناچيز است. اگر آن را بين خود قسمت كنيم هيچ كدام سير نمي‌شويم. بهتر است كه توافق كنيم هركس كه عمر بيشتري دارد او علف را بخورد.زيرا احترام بزرگان واجب است.

حالا هركدام تاريخ زندگي خود را مي‌گوييم هركس بزرگتر باشد علف را بخورد. اول قوچ شروع كرد و گفت: من با قوچي كه حضرت ابراهيم بجاي حضرت اسماعيل در مكه قرباني كرد در يك چراگاه بودم. گاو گفت: اما من از تو پيرترم، چون من جفت گاوي هستم كه حضرت آدم زمين را با آنها شخم مي‌زد.

شتر كه به دروغهاي شاخدار اين دو دوست خود گوش مي‌داد، بدون سر و صدا سرش را پايين آورد و دستة علف را به دندان گرفت و سرش را بالا برد و در هوا شروع كرد به خوردن. دوستانش اعتراض كردند. او پس از اينكه علف را خورد گفت: من نيازي به گفتن تاريخ زندگي خود ندارم. از پيكر بزرگ و اين گردن دراز من چرا نمي‌فهميد كه من از شما بزرگترم. هر خردمندي اين را مي‌فهمد. اگر شما خردمند باشيد نيازي به ارائة اسناد و مدارك تاريخي نيست.